بابابزرگ و امام

ساخت وبلاگ

بابا بزرگ آلبوم بزرگ قديمي اش را برداشت و يک عکس از درون آن در آورد و به من نشان داد. با ديدن عکس لبخندي زدم و گفتم: عکس امام است.

بابا بزرگ گفت: يادش به خير! آن سال ها وقتي هنوز امام زنده بود، من به ديدنش رفتم. اين عکس را همان موقع گرفتم و تا حالا در آلبوم نگه داشتم.
عکس بابا بزرگ را گرفتم و کمي نگاه کردم و گفتم: خوش به حالتان بابا بزرگ! شما امام خميني را از نزديک ديده بوديد. تازه يک عکس يادگاري هم از امام داريد. بابا بزرگ خنده اي کرد و گفت: بله! من آن روز را هيچ وقت فراموش نمي کنم. خيلي خوش حال بودم و کمي هم به خاطر ديدن امام دستپاچه شده بودم. من و چند نفر ديگر از جانبازان جنگ براي ديدار امام رفته بوديم. چه روز خوبي بود. وقتي امام را ديديم، همه از خوش حالي شروع کرديم به گريه. امام خميني با مهرباني سلام کرد و با ما صحبت کرد و بعد از من و بقيه به خاطر اين که در جنگ شرکت کرده بوديم، تشکر کرد.
بابا بزرگ آهي کشيد و همان طور که ويلچرش را نزديک پنجره مي برد، ديدم که از گوشه چشم هايش اشک مي ريزد. به بابا بزرگ کمک کردم و ويلچرش را هل دادم و تا کنار پنجره بردم. بابا بزرگ که حالا اشک هايش را پاک کرده بود، لبخندي زد و گفت: مي خواهم اين عکس را قاب بگيرم و وقتي روز رحلت امام به حرم او مي روم، قاب عکس را با خودم ببرم.
نگاهي به عکس کردم و گفتم: اين که کاري ندارد شما بگوييد چه جور قابي دوست داريد من همين الان عکس را مي برم و برايتان قاب مي کنم.
بابا بزرگ کمي فکر کرد و گفت: يک قاب عکس سبز قشنگ برايش بگير. عکس امام را گرفتم و با خوش حالي کفش هايم را پوشيدم و راه افتادم. دم مغازه عکاسي آقا ناصر که رسيدم همه چيز را برايش تعريف کردم و گفتم: يک قاب خوب براي عکس امام بگذاريد. يک قاب سبز خوش رنگ. آقا ناصر عکس را از من گرفت و بوسيد و گفت: چشم حتماً. من همان جا توي عکاسي نشستم و منتظر ماندم. آقا ناصر از بين قاب ها گشت و يک قاب قشنگ سبز پيدا کرد و عکس امام را قاب گرفت و گفت: بيا پسرم! حتماً بابا بزرگ منتظر است اين قاب را برايش ببر و بگو وقتي رفت حرم امام به جاي من هم دعا کند.
قاب عکس خيلي قشنگ شده بود. آقا ناصر براي قاب هيچ پولي نگرفت و با لبخند گفت: ما که براي عکس امام پول نمي گيريم و قاب عکس را لاي يک روزنامه پيچيد و به من داد و گفت: مواظب باش شيشه اش نشکند.
با احتياط قاب را زير بغلم گرفتم و به خانه برگشتم. بابا بزرگ داشت چمدانش را مي بست؛ چون قرار بود بعد از ظهر همراه کاروان جانبازان به زيارت حرم امام برود. همين که به اتاق رفتم، گل از گل بابا بزرگ شکفت و با عجله ويلچرش را به طرف من چرخاند و گفت: قابش کردي.
قاب را نشانش دادم. بابا بزرگ از خوش حالي صلوات فرستاد و بعد قاب را گرفت و بوسيد. يک دفعه فکر خوبي به ذهنم رسيد، گفتم: بابا بزرگ! چند لحظه صبر کنيد.
رفتم و داداش احمد را صدا کردم. داداش احمد تازه يک دوربين عکاسي خريده بود. او با دوربينش توي اتاق آمد و گفت: از چه کسي عکس بگيرم.
بابا بزرگ را نشان دادم و گفتم: از بابا بزرگ و امام.
بابا بزرگ لبخندي زد و عکس امام را توي بغلش گرفت و داداش احمد چند تا عکس گرفت. بعد از ظهر وقتي بابا بزرگ با کاروان جانبازان راه افتاد به سمت تهران، من و داداش احمد رفتيم به اتاق داداش تا عکسهاي بابا بزرگ را آماده کنيم.
داداش احمد گفت: چه عکس هاي خوبي شده، تا بابا بزرگ برگردد، يکي از آن ها را بزرگ مي کنم و قاب مي کنم و به اتاقش مي زنم. حتماً از ديدنش حسابي خوشحال مي شود. من هم همين طور فکر مي کردم. وقتي بابا بزرگ برگردد، از ديدن عکس خودش و امام حسابي خوشحال مي شود.

انقلاب اسلامی...
ما را در سایت انقلاب اسلامی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : frahbarema1f بازدید : 211 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 10:44